" https://www.isna.ir "

 

فرمانده گفت: «هیچی یک هواپیمای ما را زدند؛ یک فانتوم بود.» گفتم: «اینها اجکت می‌کنند، اینها قایق هم پشت صندلی‌شان هست. حتماً هم توی قایق می‌نشینند می‌آیند تو هور. من می‌روم می‌ارمشان.» گفت: «دستور نظامی بهت می‌دهم که این کار نکن دادگاهیت می‌کنم.» گفتم: «اطاعت می‌شه قربان ولی می‌شود آنها را آورد.»

به گزارش ایسنا، «آرتیم مِلیکیان» از خلبانان پیشکسوت هوانیروز است. او از جمله هموطنان مسیحی است که در دوران هشت سال دفاع مقدس برای میهن جانفشانی کرد.  این پیشکسوت هوانیروز در خاطره ای از نجات جان خلبانان ایرانی روایت می‌کند: در عملیات خیبر یک روز رفتم ببینم چه خبر است. در فرماندهی کار دیگری نداشتم.  رفتم اتاق فرماندهی یک کانکس زیر زمین بود.

دیدم فرمانده هوانیروزمان قیافه خیلی در هم دارد. گفتم: «داستان چیه چرا ناراحتی جناب سرهنگ؟» گفت: «هیچی فراموشش کن». گفتم: «قربان من افسر عملیات منطقه هستم. من باید همه چیز را بدانم من نمی‌توانم ببینم فرمانده‌ام انقدر ناراحت است.» گفت: «هیچی یک هواپیمای ما را زدند؛ یک فانتوم بود.» گفتم: «اینها اجکت می‌کنند، اینها قایق هم پشت صندلی‌شان هست. حتماً هم توی قایق می‌نشینند می‌آیند تو هور. من می‌روم می‌ارمشان.» گفت: «دستور نظامی بهت می‌دهم که این کار نکن دادگاهیت می‌کنم.» گفتم: «اطاعت می‌شه قربان ولی می‌شود آنها را آورد.»

خدا شهید صیاد شرازی را رحمت کند. روی نقشه داشت بررسی می کرد که چیکار کند. یک نگاهی به من کرد و با سر اشاره کرد و گفت: «برو.» فرمانده کل او بود. من آمدم بیرون و به جواد داد زدم گفتم: «جواد، فضل الله کجاست؟» دیدم جواد دوید جلو گفتم: «فضل الله کو؟» گفت: «داره چرت میزنه.» گفتم: «بیدارش کن زود باش.» گفت: «داستان چیه؟» گفتم: «تو هوا می‌گم. مکی آبادی برویم.» من سوار هلی کوپتر ۲۱۴ و آنها هم با کبرا شدند که همیشه آماده  و  فول لود (تجهیزات) بود. تیک آف کردیم. توی هور رفتیم.  رفتیم برون مرز و هور را می گشتیم من گفتم: «این قایق باید نارنجی رنگ باشه که پیدا باشه.»

یکدفعه جواد با TCU  (دوربین موشک تاو) قایق را دید. گفت: «لب قایق را دارم می‌بینم. تکان می‌خورد و آدم‌ها داخلش هستند.» گفتم: «گرا بده به من. به مکی آبادی هم گفتم: «برو به راست.» چراکه  منطقه خیلی حاد بود. خیلی خطرناک بود. رفت و من هم دیدمش گفتم: «مکی آبادی می‌بینیش مستقیم برو به سمتش.» گفتم: «جواد و فضل الله، گفتن دستور.» گفتم:« ۳۶۰ درجه دور من را با مینی‌گان بزنید.کالیبر ۲۰ هم بزنید. من دارم می‌روم صاف کنار قایق.»

خلاصه رفتیم کنار قایق یک سرگرد بود و یک سروان آنها را انداختیم تو بالگرد. جواد این قدر آمده بود. پایین کنار من بود، با ۲۰ میلیمتری اینها را می‌زد. همه را صاف کرد،. یعنی هر کی هم پشتش بود دیگه نابود می‌شد. تیک‌آف کردیم. تو راه گفتم: «عقاب یک، ارمنی هستم.» گفت: «بگو ارمنی.» گفتم: «هر دو نفرشان را برداشتم،.عمودی دارم بر می‌گردم. ولی هر دوتایشان خیس هستند. آب سرد بود یک پتویی آماده کنید.» گفت: «درود به شرفت ارمنی، بیا.» رفتیم نشستیم، اینها را پیاده کردم.

همرزمانم آنها را سریع به قسمت بهداری منتقل کردند. همان موقع خدا حفظش کند، حاج آقا محمدی گلپایگانی آنجا بود. گفت: «صیاد یک لوح تقدیر می‌دی به مِلیکیان با دست زد به سینه‌ام و گفت آخرش کار خودت را کردی.» گفتم: «نمی‌توانم بگذارم خلبان ما را ببرند.» صیاد شیرازی این لوح را به من داد.